اسلایدر

داستان شماره 2164

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 2164

داستان شماره 2164

جواب ابلهان خاموشی ست


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

ابوعلی سینا در سفر بود. در هنگام عبور از شهری ،جلوی قهوه خانه ای اسبش را بر درختی بست و مقداری کاه و یونجه جلوی اسبش ریخت و خودش هم بر روی تخت جلوی قهوه خانه نشست تا غذایی بخورد. خر سواری هم به آنجا رسید ،از خرش فرود آمد و خر خود را در پهلوی اسب ابوعلی سینا بست تا در خوردن کاه شریک او شود و خودش هم آمد در کنار ابوعلی سینا نشست.
شیخ گفت : خر را پهلوی اسب من نبند،چرا که خر تو از کاه و یونجه او میخورد و اسب هم به خرت لگد میزند و پایش را میشکند.
خر سوار آن سخن نشنیده گرفت به روی خودش نیاورد و مشغول خوردن شد. ناگاه اسب لگدی زد و پای خر را لنگ کرد.
خر سوار گفت : اسب تو خر مرا لنگ کرد و باید خسارت دهی.
شیخ ساکت شد و خود را به لال بودن زد و جواب نداد.
صاحب خر ، ابوعلی سینا را نزد قاضی برد و شکایت کرد.
قاضی سوال کرد که چه شده؟ اما ابوعلی سینا که خود را به لال بودن زده بود ،هیچ چیز نگفت.
قاضی به صاحب خر گفت : این مرد لال است .........؟
روستایی گفت : این لال نیست بلکه خود را به لال بودن زده تا اینکه تاوان خر مرا ندهد، قبل از این اتفاق با من حرف میزد....
قاضی پرسید : با تو سخن گفت .......؟چه گفت؟
صاحب خر گفت : او به من گفت خر را پهلوی اسب من نبند که لگد میزند و پای خرت را میشکند....... قاضی خندید و بر دانش ابو علی سینا آفرین گفت.
قاضی به ابوعلی سینا گفت حکمت حرف نزدنت پس چنین بود؟!!!
ابوعلی سینا جوابی داد که از آن به بعد درزبان پارسی به مثل تبدیل شد:"جواب ابلهان خاموشی ست"

امثال و حکم-علی اکبر دهخدا

[ دو شنبه 4 فروردين 1395برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 15:4 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 871

داستان شماره 871

داستان عاطفی حسرت


بسم الله الرحمن الرحیم
  دخترک چند روزی بود که پاش شکسته بود و توی خونه مونده بود.از اینکه خونه نشین شده بود ونمی تونست راه بره کلافه شده بود .تصمیم گرفت به پارک بره تاحال وهواش عوض بشه
وقتی روی نیمکت پارک نشست ،چشمش به دختری که د و پاش فلج بود وروی نیمکت روبرو نشسته بود افتاد .از مادرش که اونو به پارک برده بود خواست تا روی اون نیمکت کنار اون دختر بشینه
وقتی نشست سلام کرد وسر صحبت رو با اون باز کرد.با حالتی اندهناک وگلایه مند گفت، خیلی سخته که دیگران راه می رن وما نمی تونیم. دختری که پاهاش فلج بود با تعجب به اون نگاه کرد. دخترک ادامه داد،تازه امثال شماها رو درک می کنم. دختر در جوابش خندید
دخترک پرسید ،چرااز حرفهای من تعجب کردی ،چرا خندیدی.دختر جواب داد ،دلیل تعجب من ازاینه که تو حسرت راه رفتن دیگران رو می خوری در حالی که من خودم رو خوشبخت تر از اونا می بینم.چون فکر می کنم من راحتم واونا خسته می شن که راه می رن.و دلیل خنده ی من اینه که تو فکر می کنی امثال منو درک می کنی. دخترک گفت ،مگه ما مثل هم نیستیم. دختر جواب داد نه،چون تو پرنده ای هستی که آزاد بودی . چند روزه که اسیر شدی. برای همینه که خودتو به در ودیوار می کوبی و حسرت آزادی رو می خوری. ولی من از بدو تولد تو قفس بودم.
معنی آزادی رو نفهمیدم که حسرت اونو بخورم و برای رسیدن بهش تلاش کنم. برای همینه که متعجبم از شکوه های تو. من خیلی راضیم از این وضع
دخترک خیلی فکر کرد حق با اون دختر بود. خدارو شکر کرد که اونقدر خوشبخت بود که می تونست تفاوت بین سختی و آسایش رو درک کنه. تازه فهمیده بود که همیشه این آدمهای خوشبختند که درد رو حس می کنند ومی نالند وشکوه می کنند. چرا که اون کسی که خوشبختی رو حس نکرده از بدبختی شکوه ای نداره

 

[ چهار شنبه 1 شهريور 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:38 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 870
[ چهار شنبه 30 مرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:37 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 869

داستان شماره 869

درسی که آموختم


بسم الله الرحمن الرحیم
دختر ده ساله ام، سارا درسی به من آموخت که بر قلبم حک شد
او از زمان تولد نقص عضو داشت و ما مجبور شدیم برای پای او که مادر زادی عضله نداشت، حائل تهیه کنیم.
یکی از روزهای زیبای بهاری، او شاد و سرزنده به خانه آمد تا به من بگوید که در مسابقه برنده شده است. چون نقص عضو او آزارم می داد، به دنبال کلماتی گشتم تا بتوانم تشویقش کنم و به او بگویم اجازه ندهد این نقص مادر زادی مانع کارش شود. از همان حرفهایی که مربیان ورزش هنگام شکست بازیکنان شان به آن ها می گویند. ولی پیش از آنکه کلامی به زبان بیاورم، او گفت: «بابا، من دو تا از مسابقه ها را بردم.» باورم نمی شد. او ادامه داد: «یک امتیاز گرفتم.»
حدس می زدم چه اتفاقی افتاده است. حتما از روی ترحم توانسته بود امتیازی بگیرد. ولی باز پیش ار آنکه حرفی بزنم، به من گفت: «بابا به من همین طوری امتیاز ندادند….. من امتیاز «پر تلاش ترین شرکت کننده» را آوردم
و این سارای عزیز من بود که این درس را به من آموخت

 

[ چهار شنبه 29 مرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:36 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 868
[ چهار شنبه 28 مرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:34 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 867
[ چهار شنبه 27 مرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:33 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 866

داستان شماره 866

جانشین حاتم طائی


بسم الله الرحمن الرحیم
چون حاتم طائی فوت کرد، برادر حاتم از مادرش درخواست کرد: حال که حاتم فوت کرده، او بر جای حاتم نشیند و مردم مستحق و بیچاره را روزها از سفره­ خانه، غذا هدیه کند
مادرش مخالفت کرد و گفت: ای نور چشم من، تو نمی ­توانی جای حاتم را پرکنی، چرا که وقتی حاتم کودک شیرخواری بود و سینه مرا می­ مکید، هرگاه کودکی وارد می ­شد، سینه را رها می ­کرد تا من به آن کودک هم شیر بدهم، اما تو هرگاه مشغول شیر خوردن بودی، اگر کودکی وارد می­ شد دست بر سینه دیگر من می ­نهادی که به آن کودک شیر ندهم
هر چه مادر با دلیل و برهان خواست فرزندش را از این کار منع کند که جای حاتم ننشیند، برادر حاتم قبول نکرد، بالاخره رفت و جانشین حاتم شد
درویشی مستمند آن روز هفت بار در جامه ­های مختلف به سفره­ خانه آمد و جیره دریافت کرد، برادر حاتم در آخرین مرحله درویش را به گوشه ­ای کشید و گفت: ای مرد نزد خود نگویی این برادر حاتم است و امروز اولین روزی است که بر جای برادر نشسته و حساب و کتاب دستش نیست، با این بار که غذا گرفتی امروز هفت بار از من جیره دریافت کرده ­ای.
درویش گفت: ای مولای من، من سی سال در حیات برادرت هر روز هفت بار جیره می­ گرفتم، یک دفعه به روی من نیاورد، ولی امروز تو در روز اول مرا رسوا کرده و خطایم را به رخم کشیدی. وقتی این واقعه را برادر حاتم برای مادرش بیان کرد، مادر گفت: گفتم تو نمی ­توانی جانشین حاتم شوی

 

[ چهار شنبه 26 مرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:32 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 865
[ چهار شنبه 25 مرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:28 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 864
[ چهار شنبه 24 مرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:27 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 863

داستان شماره 863

راهکار آرامش هنگام حوادث


بسم الله الرحمن الرحیم
 مزرعه ­داری بود که زمین های زراعتی بزرگی داشت و به تنهایی نمی توانست کارهای مزرعه را انجام دهد. تصمیم گرفت برای استخدام یک دستیار اعلامیه ­ای بدهد. چون محل مزرعه در منطقه ­ای بود که طوفان های زیادی در سال باعث خرابی مزارع و انبارها می ­شد، افراد زیادی مایل به کار در آنجا نبودند.
سرانجام روزی یک مرد میانسال لاغر نزد مزرعه ­دار آمد، مزرعه­ دار از او پرسید: آیا تاکنون دستیار یک مزرعه­ دار بوده ­ای؟ مرد جواب داد من می­توانم موقع وزیدن باد بخوابم. به رغم پاسخ عجیب مرد چون مزرعه­ دار به یک دستیار احتیاج داشت او را استخدام کرد.
مرد بخوبی در مزرعه کار می­ کرد و از صبح تا غروب تمام کارهای مزرعه را انجام می­ داد و مزرعه ­دار از او کاملا راضی بود. سرانجام یک شب طوفان شروع شد و صدای آن از دور به گوش می ­رسید. مزرعه ­دار از خواب پرید و فریاد کشید: طوفان در راه است. فورا به سراغ کارگرش رفت و او را بیدار کرد و گفت: بلند شو طوفان می­ آید، باید محصولات و وسایلمان را خوب ببندیم و مهار کنیم تا باد آنها را با خود نبرد.
مرد همانطور که در رختخواب بود گفت: نه ارباب، من که به شما گفته بودم وقتی باد می ورزد من می­ خوابم. مزرعه­ دار از این پاسخ بسیار عصبانی شد و تصمیم گرفت فردا او را اخراج کند. سپس با عجله بیرون رفت تا خودش کارها را انجام دهد. با کمال تعجب دید که تمامی محصولات با تور و گونی پوشیده شده است. گاوها در اصطبل و مرغها در مرغدانی هستند، پشت همه درها محکم شده است و وسایل کشاورزی در جای مطمئن و دور از گزند طوفان هستند.
مزرعه­ دار متوجه شد که دستیارش فکر همه چیز را کرده و همه موارد ایمنی را در نظر داشته، بنابراین حق داشته که موقع طوفان در آرامش باشد. وقتی انسان آمادگی لازم را داشته باشد تا با مشکلات مواجه شود از چیزی ترس نخواهد داشت و در آرامش خواهد بود

[ چهار شنبه 23 مرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:26 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 862
[ چهار شنبه 22 مرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:24 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 861

داستان شماره 861

 

اگر شرایط مردم را درک کنى به نظرت بى منطق نمى رسند


بسم الله الرحمن الرحیم
جان دوست صمیمی جک در سر راه مسافرتشان به منهتن پس از سفارش صبحانه در رستوران به جک گفت: یک لحظه منتظر باش می روم یک روزنامه بخرم.
پنج دقیقه بعد، جان با دست خالی برگشت. در حالی که غرغر می کرد، با ناراحتی خودش را روی صندلی انداخت.
جک از او پرسید: چی شده؟
جان جواب داد: به روزنامه فروشی رو به رو رفتم. یک روزنامه صبح برداشتم و ده دلار به صاحب دکه دادم. منتظر بقیه پول بودم، اما او به جای این که پولم را برگرداند، روزنامه را هم از بغلم در آورد. به من گفت الان سرم خیلی شلوغ است و نمی توانم برای کسی پول خرد کنم. فکر کرد من به بهانه خریدن یک روزنامه می خواهم پولم را خرد کنم. واقعم عصبانی شدم. جان در تمام مدت خوردن صبحانه از صاحب روزنامه فروشی شکایت می کرد و غر می زد که او مرد بی ادبی است. جک در حالی است که دوستش را دلداری می داد، حرفی نمی زد. بعد از صبحانه به جان گفت که یک لحظه منتظر باشد و بعد خودش به همان روزنامه فروشی رفت.
وقتی به آنجا رسید، با لبخندی به صاحب روزنامه فروشی گفت: آقا، ببخشید، اگر ممکن است کمکی به من کنید. من اهل اینجا نیستم. می خواهم نیویورک تایمز بخرم اما پول خرد ندارم. فقط یک ده دلاری دارم. معذرت می خواهم، می بینم که سرتان شلوغ است و وقتتان را می گیرم.
صاحب روزنامه فروشی در حالی که به کارش ادامه می داد یک روزنامه به جک داد و گفت: بیا، قابل نداره. هر وقت پول خرد داشتی، پولش را به من بده.
وقتی که جک با غنیمت جنگی اش برگشت، جان در حالی که از تعجب شاخ در آورده بود پرسید: مگر یک نفر دیگر به جای صاحب روزنامه فروشی در آنجا بود ؟!
جک خندید و به دوستش گفت: دوست عزیزم، اگر قبل از هر چیز دیگران را درک کنی، به آسانی می بینی که دیگران هم تو را درک خواهند کرد ولی اگر همیشه منتظر باشی که دیگران درکت کنند، خوب، دیگران همیشه به نظرت بی منطق می رسند. اگر با درک شرایط مردم از آنها تقاضایی بکنی، به راحتی برآورده می شود

 

[ چهار شنبه 21 مرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:23 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 860
[ چهار شنبه 20 مرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:22 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 859

داستان شماره 859

 

داستان گوھر

 

بسم الله الرحمن الرحیم

مرد زاھدي که در کوھستان زندگي مي کرد،کنار چشمه اي نشست تا
آبي بنوشد و خستگي در کند.سنگي زيبايي درون چشمه ديد.آن را
برداشت و در کيف خود(خورجين)گذاشت و به راھش ادامه داد.
در راه به مسافري برخورد که از شدت گرسنگي با حالت ضعف افتاده
بود.کنار او نشست واز داخل خورجينش(کيف) ناني بيرون آورد و به او داد.
مرد گرسنه ھنگام خوردن نان،چشمش به يه سنگ با ارزش درون
آيا آن سنگ را به من مي »: خورجين افتاد.نگاھي به زاھد کرد و گفت
زاھد بي درنگ سنگ را در آورد و به او داد. «؟ دھي
مسافر از خوشحالي نمي دانست چه کار کند.او مي دانست که آن
سنگ آنقدر قيمتي است که مي تواند با فروش آن تا آخر عمر در رفاه
زندگي کند،بنابراين سنگ را برداشت و سريع به طرف شھر حرکت
من خيلي فکر »: کرد.چند روز بعد،ھمان مسافر نزد زاھد آمد و گفت
کردم،تو با اينکه مي دانستي اين سنگ چقدر ارزش دارد،خيلي راحت آن
«! را به من ھديه کردي
من اين سنگ را »: بعد دستش را در جيبش برد و سنگ را در آورد و گفت
به تو دوباره مي دھم ولي در عوض چيز با ارزش از تو ميخواھم.به من ياد
«؟؟ بده که چگونه مي توانم مثل تو باشم
حديث پندآموز:امام صادق(ع) فرمودند: ھرکه در مسجد پس از نمازش در انتظار
نماز ديگر بماند،ميھمان خداوند است و برخداست که ميھمان خود را گرامي
بدارد

 

[ چهار شنبه 19 مرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:20 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 858

داستان شماره 858


داستان طبيعت انسان

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

در ميان داستان ھاي حکمت آميز سنتي ھندي،داستاني ھست درباره ي يک راھب پير ھندي که کنار رودخانه اي در سکوت نشسته بود و ذکر خود را تکرار مي کرد.
روي درختي در نزديکي او،عقربي حرکت مي کرد که ناگھان از روي شاخه به رودخانه افتاد.ھمين که راھب خم شد و عقرب را که در آب دست و پا مي زد خارج کرد. جانور او را گزيد.
راھب اعتنائي نکرد و به تکرار ذکر خود پرداخت.کمي بعد عقرب باز در آب افتاد و راھب مانند بار قبل او را از آب در آورد و روي شاخه درخت گاشت و باز نيش عقرب را چشيد. اين صحنه چندين بار تکرار شد و ھر بار که راھب، عقرب را نجات مي داد نيش آن را بر دست خود حس مي کرد.
در ھمان حال يک روستايي بي خبر از انديشه ھا و نحوه ي زندگي مردان مقدس،که براي بردن آب به لبه ي رودخانه استاد،من ديدم که تو چندين بار آن عقرب »: آمده بود با ديدن ماجرا،کنترل خود را از دست داد و با اندکي عصبانيت گفت «؟ احمق را از آب نجات دادي ولي ھر دفعه تو را گزيد.چرا رھايش نمي کني آن جانور پست را
«. برادر،اين حيوان که دست خودش نيست،گزيدن،طبيعت اوست »: راھب پاسخ داد
«؟ درسته، ولي تو که اين را مي داني چرا به سمت آن مي روي »: روستايي گفت
اي برادر،من ھم دست خودم نيست،من انسان ھستم و »: راھب پاسخ داد

  رھانيدن طبيعت من است

 

 

[ چهار شنبه 18 مرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:19 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 857

داستان شماره 857

داستان کاترين,قفل ساز کوچولو

 

بسم الله الرحمن الرحیم

کاترين در ھنگام کودکي مبتلا به سل استخواني در ناحيه ي ستون فقرات بود.
پزشکان به منظور درمان ستون فقرات از شکل افتاده ي کاترين،او را به تخته اي
بستند و مدت 10 تا 1. سال به ھمين حالت نگه داشتند،عليرغم درد و رنج
شديدي که کاترين مي کشيد،تحمل کرد،ولي اين درمان موثر واقع نشد.
دخترک بدون اينکه کسي چيزي بگويد،خود متوجه شد که بد شکل شدن
ستون فقراتش تنھا يک دليل فراموش شده دارد:او که از طرف خانواده و ساير
افراد جامعه،لقب"ناقص الخلقه" گرفته بود،در واقعه گوژپشت بود و به ھمين
دليل انتظار مي رفت از ھمه ي دنيا دوري کند و دختري ترشيده و منزوي باقي
بماند.
ولي کاترين دليرانه مسيري ديگري را برگزيد.تصميم گرفت واقعيت را در مورد
وضعيت خود بپذيرد و زندگي را در آغوش بگيرد.او از خانواده جداشد.با ھمه
رويداد ھاي مورد انتظار به مبارزه پرداخت،ھنرمندي ماھر شد.
به سراسراروپا مسافرت کرد.خانه اي را در"ماين"خريد،در ھمانجا مستقر شد
ودر نھايت ازدواج کرد.
ياد داشت ھاي تلاشھا يش به نام"قفل ساز
کوچولو"،يک سال پس از مرگ او در پنجاه و دو
سالگي،به چاپ رسيد.
کاترين نوشته بود:
"تغيير زندگي زماني است که شما با خودتان در يک
چھار راه ملاقات مي کنيد و تصميم مي گيريد قبل از مردن صادق باشيد

 

[ چهار شنبه 17 مرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:18 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 856
[ چهار شنبه 16 مرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:16 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 855

داستان شماره 855


داستان آخوند و مرد روستايی

 

بسم الله الرحمن الرحیم

روستایی فقیری که از تنگدستی و سختی معیشت جانش به لب رسیده بود، نزد آخوند ده رفت و گفت: آملا، فشار زندگی آنقدر مرا در تنگنا قرار داده که به فکر خودکشی افتاده ام. از روی زن و بچه هایم خجالت می کشم،. با زن، شش فرزند قد و نیم قد، مادر و خواهرم در یک اتاق کوچک مخروبه زندگی می کنیم، که با هر نم باران آب به داخل آن چکه می کند. این اتاق آنقدر کوچک است که شب وقتی چسبیده به هم در آن می خوابیم، پای یکی دو نفرمان از درگاه بیرون می ماند. دیگر ادامه این وضع برایم قابل تحمل نیست ... پیش تو، که مقرب درگاه خدا هستی، آمده ام تا نزد او شفاعت کنی که گشایشی در وضع من و خانواده ام حاصل شود. آخوند پرسید: از مال دنیا چه داری؟ روستایی گفت: همه دار و ندارم یک گاو، یک خر، دو بز، سه گوسفند، چهار مرغ و یک خروس است. آخوند گفت: من به یک شرط به تو کمک می کنم و آن این است که قول بدهی هرچه گفتم انجام بدهی. روستایی که چاره ای نداشت، ناگزیر شرط را پذیرفت و قول داد. آخوند گفت: امشب وقتی خواستید بخوابید باید گاو را هم به داخل اتاق ببری. روستایی برآشفت که: آملا، من به تو گفتم که اتاق آنقدر کوچک است که حتی من و خانواده ام نیز در آن جا نمی گیریم. تو چگونه می خواهی که گاو را هم به اتاق ببرم؟ آخوند گفت: فراموش نکن که قول داده ای هر چه گفتم انجام دهی وگرنه نباید از من انتظار کمک داشته باشی. صبح روز بعد، روستایی پریشان نزد آخوند رفت و گفت: دیشب هیچ یک از ما نتوانستیم بخوابیم. سر و صدا و لگد اندازی گاو خواب را به چشم همه ما حرام کرد. آخوند یکبار دیگر قول روستایی را به او یادآوری کرد و گفت: امشب علاوه بر گاو، باید خر را نیز به داخل اتاق ببری. چند روز به این ترتیب گذشت و هر بار که روستایی برای شکایت از وضع خود نزد آخوند می رفت، او دستور می داد که یکی دیگر از حیوانات را نیز به داخل اتاق ببرد تا این که همه حیوانات هم خانه روستایی و خانواده اش شدند! روز آخر روستایی با چشمانی گود افتاده، سراپای زخمی و لباس پاره نزد آخوند رفت و گفت که واقعا ادامه این وضع برایش امکان پذیر نیست. آخوند دستی به ریش خود کشید و گفت: دوره سختی ها به پایان رسیده و به زودی گشایشی که می خواستی حاصل خواهد شد. پس از آن به روستایی گفت که شب گاو را از اتاق بیرون بگذارد. ماجرا در جهت معکوس تکرار شد و هر روز که روستایی نزد آخوند می رفت، این یک به او می گفت که یکی دیگر از حیوانات را از اتاق خارج کند تا این که آخرین حیوان، خروس نیز بیرون گذاشته شد. روز بعد وقتی روستایی نزد آخوند رفت، آخوند از وضع او سئوال کرد و روستایی گفت: خدا عمرت را دراز کند آملا، پس از مدتها، دیشب خواب راحتی کردیم. به راستی نمی دانم به چه زبانی از تو تشکر کنم

 

[ چهار شنبه 15 مرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:3 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 854

داستان شماره 854

داستان گریه مادر

 

بسم الله الرحمن الرحیم

پسر بچه ای از مادرش پرسید: چرا گریه می کنی؟مادر جواب داد:برای اینکه من زن هستم.او گفت:من نمی فهمم!مادرش او را بغل کرد و گفت:تو هرگز نمی فهمی. بعد پسر بچه از پدرش پرسید:چرا به نظر می آید مادر بی دلیل گریه می کند؟همه ی زن ها بی دلیل گریه می کنند.! این تمام چیزی بود که پدر می توانست بگوید.پسربچه کم کم بزرگ و مرد شد.اما هنوز در شگفت بود که چرا زن ها گریه می کنند؟سرانجام او مکالمه ای با خدا انجام داد و وقتی خدا پشت خط آمد،او پرسید خدایا چرا زن ها به آسانی گریه می کنند؟خدا پاسخ داد:وقتی من زن را آفریدم گفتم او باید خاص باشد.من شانه هایش را آنقدر قوی آفریدم تا بتواند وزن جهان را تحمل کند و در عین حال شانه هایش را مهربان آفریدم تا آرامش بدهد.من به او یک قدرت درونی دادم تا وضع حمل و بی توجهی که بسیاری از اوقات از جانب بچه هایش به او می شود را تحمل کند.من به او سختی را دادم که به او اجازه می دهد وقتی همه تسلیم شدند او ادامه بدهد و از خانواده اش به هنگام پیری و خستگی و بدون گله و شکایت مراقبت کند.من به او حساسیت عشق به بچه هایش را در هر شرایطی حتی وقتی بچه اش او را به شدت آزار داده است ارزانی داشتم.من به او قدرت تحمل اشتباهات همسرش را دادم و او را از دنده همسرش آفریدم تا او را حفظ کند.من به او عقل دادم تا بداند یک شوهر خوب هرگز به همسرش آسیب نمی رساند،اما گاهی اوقات قدرت ها و تصمیم گیری هایی را برای ماندن بدون تردید در کنار او امتحان می کند،سرانجام اشک برای ریختن به او دادم.این مخصوص اوست تا هر وقت لازم باشد از آن استفاده کند.می بینی که زیبایی زن در لباس هایی که می پوشد و در شکلی که دارد یا به طزیقی که موهایش را شانه می زند نیست،زیبایی زن باید در چشمانش دیده شود چون دریچه ای است به سوی قلبش،جایی که عشق سکونت دارد

 

[ چهار شنبه 14 مرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:2 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 853
[ چهار شنبه 13 مرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:1 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 852

داستان شماره 852

بچه را آن طور نمی زنند

 

بسم الله الرحمن الرحیم

شبهایی که آقای حاج شیخ رجبعلی جلسه میرفته، مأمور بردن و آوردن ایشان، مرحوم صنوبری بوده است
یک روز آماده می شود که حاج شیخ را ببرد به جلسه، خانم ایشان از بچه اش ناراحت شده، گویا بچه کاری می کرده، اذیت می کرده، یک دفعه به صورتی که بجه غافل بوده می زند به پشت او؛ تا این ضربه را می زند، کمر خودش خمیده شده و به شدت شروع می کند به درد گرفتن
آقای صنوبری وقتی خانمش را در این وضع می بیند، می گوید: من می خواهم بروم دنبال آقا شیخ رجبعلی، تو هم بیا توی ماشین؛ سر راه تو را به درمانگاهی می برم...رفتیم آقا شیخ رجبعلی را سوار کردیم.... همینطور که داشتیم می رفتیم گفتم: آقای حاج شیخ! ایشان که عقب ماشین نشسته، خانم من است، می خواهم ببرم دکتر؛ ایشان را دعا بفرمایید
آقا شیخ رجبعلی گفت: دکتر نمی خواهد؛ بچه را آنطور نمی زنند
گفتم: آقا چکار کنیم؟
فرمود: خوشحالش کنید... یک چیزی بخرید تا خوشحال شود! گفت: رفتیم یک چیزی، اسباب بازی یا خوردنی گرفتیم و دادیم دست بچه؛ همینکه خوشحال شد، کمر این خانم که از شدت درد خمیده شده بود، مثل فنر باز شد و کاملاً خوب شد

 

[ چهار شنبه 12 مرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:59 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 851

داستان شماره 851

بی‌نیاز از همه خَلق

 

بسم الله الرحمن الرحیم

[محمّد بن واسع] در ریاضت، چنان بود که نان خشک در آب می‌زدی و می‌خوردی و می‌گفتی: هر که بدین قناعت کند، از همه خلق، بی‌نیاز شود
و در مناجات گفتی: الهی! مرا گرسنه و برهنه می‌داری، چنان که دوستان خود را. آخر، من این مقام به چه یافتم که حال من چون حال دوستان تو باشد؟
و گاه بودی که از غایت گرسنگی، با اصحاب خود، به خانه حسن بصری شدی و آنچه یافتی بخوردی. چون حسن بیامدی، بدان، شاد شدی و گفتی: خنک آن که بامداد، گرسنه خیزد و شبانگاه، گرسنه خسبد و در این حال، از خدای ـ‌عزّ وجل‌ـ خشنود باشد
یکی از وی وصیت خواست. گفت: وصیتی کنم تو را، که پادشاه باشی در دنیا و آخرت
آن مرد گفت: این، چگونه بُوَد؟
گفت: چنان که در دنیا زاهد باشی ـ‌یعنی به هیچ کس طمع نکنی. و همه خلق را محتاج بینی‌ـ. لاجَرَم، تو غنی و پادشاه باشی! هر که چنین کند، پادشاه باشد و در آخرت نیز پادشاه باشد
بر آنچه قسمت کرده، قناعت کن
آورده‌اند که وقتی، مردی به مهمان سلیمان دارانی رفت. سلیمان، آنچه داشت از نان خشک و نمک، در پیش او نهاد و بر سَبیل اعتذار،این بیت بر زبان رانْد:گفتم که چون ناگه آمدی، عیب مگیر
چشم تَر و نان خشک و روی تازه
مرد، چون نان بدید، گفت: ای کاجْکی با این نان، پاره‌ای پنیر بودی!». سلیمان برخاست و به بازار رفت و رَدا به گرو کردو پنیر خرید و پیش مهمان آورد
مهمان، چون نان بخورْد، گفت: الحمدلله که خدای، ما را بر آنچه قسمت کرده است، قناعت داده است و خرسند گردانیده
سلیمان گفت: اگر به داده خدا قانع بودی و خرسندی نمودی، ردای من به بازار، به گرو نرفتی

 

[ چهار شنبه 11 مرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:58 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 850

داستان شماره 850

رزق بقدر كفاف

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با همراهان در بيابان به شتربانى گذشتند، مقدارى شتر از او تقاضا كردند. در پاسخ گفت : آنچه در سينه شتران است اختصاص به صبحانه اهل قبيله دارد و آنچه در ظرف دوشيده ايم براى شامگاه آنان است
پيامبر دعا كردند و فرمودند: خدايا مال و فرزندان اين مرد را زياد كن ! از آنجا گذشتند و در راه با ساربان ديگرى برخوردند، از او درخواست شير كردند، ساربان شتران را دوشيد، و همه را در ميان ظرفهاى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ريخت و يك گوسفند نيز اضافه بر شير تقديم نمود و عرض كرد: فعلا همين مقدار پيش من بود چنانچه اجازه دهيد بيش از اين تهيه و تقديم كنم
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دست خويش را بلند كرده و گفتند: خداوندا به اندازه كفايت رزق به اين ساربان عنايت كن
همراهان عرض كردند: يا رسول الله ! آنكه در خواست شما را رد كرد برايش ‍ دعائى كردى كه ما همه آن دعا را دوست داريم ، ولى براى كسيكه حاجت شما را برآورد از خداوند چيزى - رزق كفاف - خواستيد كه ما دوست نداريم
فرمود: مقدار كمى كه كافى باشد در زندگى بهتر از ثروت زياد است كه انسان را بخود مشغول كند بعد اين دعا را كردند: خدايا به محمد به آل محمد به مقدار كفايت رزق لطف فرما

 

[ چهار شنبه 10 مرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:57 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 849

داستان شماره 849

اژدهاى نفس

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

در تاريخ آمده كه : يك نفر مارگير بود و معركه گيرى مى كرد. او به كوهستان رفت تا مارى بگيرد و به بغداد بياورد و به مردم نشان بدهد تا پولى در بياورد
فصل زمستان بود و پس از تحمل رنجها اژدهاى بسيار بزرگى در كوهى پيدا كرد، چون هوا سرد بود اژدها افسرده و بى حركت بود، و او با زحمت آنرا بطرف شهر بغداد مى برد و داد مى زد مردم بيائيد ببينيد كه چه اژدهائى را شكار كرده ام . مردم كنار شهر دجله بغداد جمع شدند و صدها نفر اجتماع كردند و منتظر بودند تا اين اژدها را ببينند. هوا گرم شده بود و جمعيت زياد شده بودند و اژدها بر اثر آفتاب قدرت گرفت ، وقتى مارگير از كيسه آنرا بيرون آورد، ناگهان ديدند اژدها جنبيد و به طرف مارگير جهيد و او را هلاك كرد و از بين برد؛ و مردم هم از ترس فرار كردند
اى برادر غافل مباش كه نفس تو همان اژدهاست كه اگر قدرت يابد تار و پود زندگى تو را در هم مى نوردد. تو مپندار كه بدون سركوبى و مقاومت در برابر خواسته هاى نفس ، او را با تمام احترام زير سلطه خود نگهدارى مگر هر آدم زبونى مى تواند به تسلط بر نفس حيوانى خود دست يابد

 

[ چهار شنبه 9 مرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:56 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 848
[ چهار شنبه 8 مرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:56 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 847

داستان شماره 847

 

ديدن شاه ولايت

 

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

هارون الرشيد عباسى را پسرى بنام قاسم بود كه از علايق دنيوى قرار كرده و پيوسته به گورستانها رفته ، همانند ابر بهار زار زار مى گريست
روزى هارون در مجلس بود و قاسم آمد، جعفر برمكى وزير خنديد! هارون پرسيد: چرا مى خندى ؟ گفت : احوال اين پسر اصلا به شما خليفه نمى خورد و دائما با فقراء همنشين و به گورستان ها مى رود!هارون گفت : شايد به او حكومت جائى را نداده ايم اينطور رفتار مى كند. او را خواست نصيحت كرد و گفت : مى خواهم حكومت مصر را بتو بدهم و اگر دنبال عبادت هم مى روى وزير صالح و كاردان بتو مى دهم ، اما قاسم قبول نكرد
هارون حكومت مصر را برايش نوشت و مردم تهنيت گفتند و بنا بود فردا به آنجا برود، شبانه فرار كرد.هارون رد پاى قاسم را توانست تا رودخانه را بگيرد اما بعدش را نتوانست پيدا كند. قاسم سوار كشتى شد به بصره رفت
عبدالله بصرى گويد: ديوار خانه ام خراب شده رفتم دنبال كارگر، به جوانى برخورد كردم كه نشسته قرآن مى خواند بيل و زنبيل نزدش گذاشته ؛ از او درخواست كردم بيايد كار كند گفت : مزد چقدر است ؟ گفتم : يك درهم ، قبول كرد، از صبح تا غروب باندازه دو نفر برايم كار كرده خواستم پول بيشتر بدهم قبول نكرد.فردا رفتم دنبالش پيدا نكردم ، سئوال كردم ، گفتند: اين جوان روزهاى شنبه فقط كار مى كند و بقيه ايام مشغول عبادت است
روز شنبه رفتم دنبالش ، آمد برايم كار كرد، مزدش را دادم و رفت . شنبه ديگر رفتم نديدمش ، گفتند: دو سه روز است كه مريض احوال است و خانه اش ‍ فلان خرابه است .رفتم او را پيدا كردم و گفتم : من عبدالله بصرى هستم ، گفت : شناختم ، گفتم : شما چه نام داريد؟ گفت : قاسم پسر هارون خليفه عباسى . بر خود لرزيدم و او گفت : در حال مردنم ، وقتى از دنيا رفتم اين بيل و زنبيل مرا بده به آن كسى كه قبر حفر مى كند، اين قران را بده به كسى كه برايم بتواند بخواند، اين انگشتر را مى برى بغداد روز دوشنبه مجلس عام است به پدرم مى دهى و مى گوئى : اين را بگذارد روى اموال ديگر، قيامت خودش جواب بدهد
عبدالله بصرى مى گويد: قاسم خواست حركت كند نتوانست ، دو مرتبه خواست نتوانست ، گفت : عبدالله زير بغلم را بگير آقايم اميرالمؤ منين عليه السلام آمده است بلندش كردم بعد جان به جان آفرين داد

 

[ چهار شنبه 7 مرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:55 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 846

داستان شماره 846

بادکنک فروش

 

بسم الله الرحمن الرحیم

در یک شهربازی پسرکی سیاه پوست به مرد بادکنک فروشی نگاه می کرد. بادکنک فروش برای جلب توجه یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدینوسیله جمعیتی از کودکان را که برای خرید بادکنک به والدینشان اصرار می کردند را جذب خود کرد. سپس یک بادکنک آبی و همین طور یک بادکنک زرد و بعد از آن یک بادکنک سفید را به تناوب و با فاصله رها کرد. بادکنک ها سبکبال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپدید شدند
پسرک سیاه پوست هنوز به تماشا ایستاده بود و به یک بادکنک سیاه خیره شده بود! تا این که پس از لحظاتی به بادکنک فروش نزدیک شد و با تردید پرسید: ببخشید آقا! اگر بادکنک سیاه را هم رها می کردید آیا بالا می رفت؟
مرد بادکنک فروش لبخندی به روی پسرک زد و نخی را که بادکنک سیاه را نگه داشته بود برید و بادکنک به طرف بالا اوج گرفت و پس از لحظاتی گفت: پسرم آن چیزی که سبب اوج گرفتن بادکنک می شود رنگ آن نیست بلکه چیزی است که در درون خود بادکنک قرار دارد
زندگی هم همین طور است و چیزی که باعث رشد آدمها می شود رنگ و ظاهر آنها نیست. مهم درون آدم هاست که تعیین کننده مرتبه و جایگاهشان است و هرچقدر ذهنیات ارزشمندتر باشند، جایگاه والاتر و شایسته تری نصیب آدم می شود

 

[ چهار شنبه 6 مرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:53 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 845

داستان شماره 845

تقلید از استاد

 

بسم الله الرحمن الرحیم

شاگردی که شيفته ی استادش بود تصميم گرفت تمام حرکات و سکنات استادش را زير نظر بگيرد. فکر می کرد اگر کارهای او را بکند فرزانگی او را هم به دست خواهد آورد.
استاد فقط لباس سفيد مي پوشيد شاگرد هم فقط لباس سفيد پوشيد، استاد گياهخوار بود شاگرد هم خوردن گوشت را کنار گذاشت و فقط گياه خورد. استاد بسيار رياضت می کشيد، شاگرد تصميم گرفت رياضت بکشد و روی بستری از کاه خوابيد
مدتي گذشت. استاد متوجه تغيير رفتار شاگردش شد. رفت تا ببيند چه خبر است. شاگرد گفت: دارم مراحل تشرف را می گذرانم.
سفيدی لباسم نشانه ی سادگی و جستجو است.گياهخواری جسمم را پاک می کند.رياضت موجب می شود که فقط به روحانيت فکر کنم
استاد خنديد و او را به دشتی برد که اسبی از آن جا می گذشت. بعد گفت: «تمام اين مدت فقط به بيرون نگاه کرده ای در حالی که اين کمترين اهميت را دارد. آن حيوان را آنجا می بينی؟ او هم با موی سفيد، فقط گياه مي خورد و در اسطبلی روی کاه می خوابد. فکرمی کنی قديس است يا روزی استادی واقعی خواهد شد؟

 

[ چهار شنبه 5 مرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:52 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 844

داستان شماره 844

داستان مشتری فقير

 

بسم الله الرحمن الرحیم

در اوزاکا، شیرینی‌سرای بسیار مشهوری بود. شهرت او به خاطر شیرینی‌های خوشمزه‌ای بود که می‌پخت. مشتری‌های بسیار ثروتمندی به این مغازه می‌آمدند، چون قیمت شیرینی‌ها بسیار گران بود، صاحب فروشگاه همیشه در همان عقب مغازه بود و هیچ وقت برای خوش‌آمد مشتری‌ها به این طرف نمی‌آمد. مهم نبود که مشتری چقدر ثروتمند است
یک روز مرد فقیری با لباس‌های مندرس و موهای ژولیده وارد فروشگاه شد و عمداً نزدیک پیش‌خوان آمد. قبل از آن‌که مرد فقیر به پیشخوان برسد، صاحب فروشگاه از پشت مغازه بیرون پرید و فروشندگان را به کناری کشید و با تواضع فراوان به آن مرد فقیر خوش‌آمد گفت و با صبوری تمام منتظر شد تا آن مرد جیب‌هایش را بگردد تا پولی برای یک تکه شیرینی بیابد
صاحب فروشگاه خیلی مؤدبانه شیرینی را در دست‌های مرد فقیر قرار داد و هنگامی که او فروشگاه را ترک می‌کرد، صاحب فروشگاه همچنان تعظیم می‌کرد.وقتی مشتری فقیر رفت، فروشندگان نتوانستند مقاومت کنند و پرسیدند که در حالی که برای مشتری‌های ثروتمند از جای خود بلند نمی‌شوید، چرا برای مردی فقیر شخصاً به خدمت حاضر شدید
صاحب مغازه در پاسخ گفت: مرد فقیر همه‌ی پولی را که داشت برای یک تکه شیرینی داد و واقعاً به ما افتخار داد. این شیرینی برای او واقعاً لذیذ بود. شیرینی ما به نظر ثروتمندان خوب است، اما نه آنقدر که برای مرد فقیر، خوب و با ارزش است

 

[ چهار شنبه 4 مرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:51 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 843

داستان شماره 843

چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟

 

بسم الله الرحمن الرحیم

استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟
چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟
شاگردان فکرى کردند و یکى از آن‌ها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را ازدست می‌دهیم
استاد پرسید: اینکه آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است مّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟ آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت کرد؟
چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟
شاگردان هر کدام جواب‌هایى دادند امّا پاسخ‌هاى هیچکدام استاد را راضى نکرد
سرانجام استاد چنین توضیح داد: هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یکدیگر فاصله می‌گیرد. آن‌ها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند
هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آن‌ها بایدصدای شان را بلندتر کنند
سپس استاد پرسید: هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟
آن‌ها سر هم داد نمی‌زنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌کنند. چرا؟ چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلب‌هاشان بسیار کم است
استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟
آن‌ها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط در گوش هم نجوا می‌کنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر می‌شود.
سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بی‌نیاز می‌شوند و فقط به یکدیگر نگاه می‌کنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد
...
امیدوارم روزی رسد که تمامی انسان ها قلب هایشان به یکدیگر نزدیک شود

 

[ چهار شنبه 3 مرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:48 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 842
[ چهار شنبه 2 مرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:47 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 841

داستان شماره 841

داستان عاطفی حسرت


بسم الله الرحمن الرحیم
دخترک چند روزی بود که پاش شکسته بود و توی خونه مونده بود.از اینکه خونه نشین شده بود ونمی تونست راه بره کلافه شده بود .تصمیم گرفت به پارک بره تاحال وهواش عوض بشه
وقتی روی نیمکت پارک نشست ،چشمش به دختری که د و پاش فلج بود وروی نیمکت روبرو نشسته بود افتاد .از مادرش که اونو به پارک برده بود خواست تا روی اون نیمکت کنار اون دختر بشینه
وقتی نشست سلام کرد وسر صحبت رو با اون باز کرد.با حالتی اندهناک وگلایه مند گفت، خیلی سخته که دیگران راه می رن وما نمی تونیم. دختری که پاهاش فلج بود با تعجب به اون نگاه کرد. دخترک ادامه داد،تازه امثال شماها رو درک می کنم. دختر در جوابش خندید
دخترک پرسید ،چرااز حرفهای من تعجب کردی ،چرا خندیدی.دختر جواب داد ،دلیل تعجب من ازاینه که تو حسرت راه رفتن دیگران رو می خوری در حالی که من خودم رو خوشبخت تر از اونا می بینم.چون فکر می کنم من راحتم واونا خسته می شن که راه می رن.و دلیل خنده ی من اینه که تو فکر می کنی امثال منو درک می کنی. دخترک گفت ،مگه ما مثل هم نیستیم. دختر جواب داد نه،چون تو پرنده ای هستی که آزاد بودی . چند روزه که اسیر شدی. برای همینه که خودتو به در ودیوار می کوبی و حسرت آزادی رو می خوری. ولی من از بدو تولد تو قفس بودم
معنی آزادی رو نفهمیدم که حسرت اونو بخورم و برای رسیدن بهش تلاش کنم. برای همینه که متعجبم از شکوه های تو. من خیلی راضیم از این وضع
دخترک خیلی فکر کرد حق با اون دختر بود. خدارو شکر کرد که اونقدر خوشبخت بود که می تونست تفاوت بین سختی و آسایش رو درک کنه. تازه فهمیده بود که همیشه این آدمهای خوشبختند که درد رو حس می کنند ومی نالند وشکوه می کنند. چرا که اون کسی که خوشبختی رو حس نکرده از بدبختی شکوه ای نداره

 

[ چهار شنبه 1 مرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:46 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 840

داستان شماره 840

 

حکایتی بسیار زیبا از کلیله و دمنه درباره زود قضاوت کردن

 

بسم الله الرحمن الرحیم

دو کبوتر بودند در گوشه مزرعه ای با خوشحالی زندگی می کردند . در فصل بهار ، وقتی که باران زیاد می بارید ، کبوتر ماده به همسرش گفت : " این لانه خیلی مرطوب است . اینجا دیگر جای خوبی برای زندگی کردن نیست . " کبوتر جواب داد : " به زودی تابستان از راه می رسد و هوا گرمتر خواهد شد . علاوه براین ، ساختن این چنین لانه ای که هم بزرگ باشد و هم انبار داشته باشد ، خیلی مشکل است

بنابراین دو كبوتر در همان لانه قبلی ماندند تا این که تابستان فرا رسید و لانه آنها خشک تر شد و زندگی خوشی را در مزرعه سپری کردند . آنها هر چقدر برنج و گندم می خواستند می خوردند و مقداری از آن را نیز برای زمستان در انبار ذخیره می کردند . یک روز ، متوجه شدند که انبارشان از گندم و برنج پر شده است . با خوشحالی به یكدیگر گفتند : " حالا یک انبار پر از غذا داریم . بنابراین ، این زمستان هم زنده خواهیم ماند

آنها در انبار را بستند و دیگر سری به آن نزدند تا این که تابستان به پایان رسید و دیگر در مزرعه دانه به ندرت پیدا می شد . پرنده ماده که نمی توانست تا دور دست پرواز کند ، در خانه استراحت می کرد و کبوتر نر برای او غذا تهیه می کرد . در فصل پائیز وقتی که بارندگی آغاز شد و کبوترها نمی توانستند برای خوردن غذا به مزرعه بروند ، یاد انبار آذوقه شان افتادند . دانه های انبار بر اثر گرمای زیاد تابستان ، حجمشان کمتر از حجم اولیه شان شده بود و کمتر به نظر می رسید . کبوتر نر با عصبانیت به پیش جفت خود بازگشت و فریاد زد : " عجب بی فکر و شکمو هستی ! ما این دانه ها را برای زمستان ذخیره کرده بودیم ، ولی تو نصف انبار را ظرف همان چند روز که در خانه ماندی ، خورده ای ؟ مگر زمستان و سرما و یخبندان را فراموش کردی ؟ " کبوتر ماده با عصبانیت پاسخ داد

" من دانه ها را نخوردم و نمی دانم که چرا نصف انبار خالی شده ؟

کبوتر ماده که از دیدن مقدار کم دانه های انبار ، متعجب شده بود ، با اصرار گفت : " قسم می خورم که از همان روزی که این دانه ها را ذخیره کردیم ، به آنها نگاه نکردم . آخر چطور می توانستم آنها را بخورم ؟ من در حیرتم چرا این قدر دانه های انبار کم شده است . این قدر عصبانی نباش و مرا سرزنش نکن . بهتر است که صبور باشی و دانه های باقی مانده را بخوریم . شاید کف انبار فرو رفته باشد یا شاید موش ها انبار را پیدا کرده اند و مقداری از آنها را خورده اند . شاید هم شخص دیگری دانه های ما را دزدیده است . در هرصورت تو نباید عجولانه قضاوت کنی . اگر آرام باشی و صبر کنی ، حقیقت روشن می شود

کبوتر نر با عصبانیت گفت : " کافی است ! من به حرف های تو گوش نمی دهم و لازم نیست مرا نصیحت کنی . من مطمئن هستم که هیچکس غیر از تو به اینجا نیامده است . اگر هم کسی آمده ، تو خوب می دانی که آن چه کسی بوده است

اگر تو دانه ها را نخوردی باید راستش را بگویی . من نمی توانم منتظر بمانم و این اجازه را به تو نمی دهم که هر کاری دلت می خواهد بکنی . خلاصه ، اگر چیزی می دانی و قصد داری که بعد بگویی بهتر است همین الان بگویی ." کبوتر ماده که چیزی درباره کم شدن دانه ها نمی دانست ، شروع به گریه و زاری کرد و گفت : " من به دانه ها دست نزدم و نمی دانم که چه بلایی بر سر آنها آمده است " و به کبوتر نر گفت که صبر کن تا علت کم شدن دانه ها معلوم شود . اما کبوتر نر متقاعد نشد ، بلکه ناراحت تر شد و جفت خود را از خانه بیرون انداخت

کبوتر ماده گفت : " تو نباید به این سرعت درباره من قضاوت کنی و به من تهمت ناروا بزنی . به زودی از کرده خود پشیمان خواهی شد . ولی باید بگویم که آن وقت خیلی دیر است و بلافاصله به طرف بیابان پرواز کرد و پس از مدتی گرفتار دام صیاد شد

کبوتر نر ، تنها در لانه به زندگی خود ادامه داد . او از این که اجازه نداد جفتش او را فریب دهد ، خیلی خوشحال بود . چند روز بعد هوا دوباره بارانی و مرطوب شد . دانه های انبار ، دوباره چاق تر و پرحجم تر شدند و انبار دوباره به اندازه اولش پر شد . کبوتر عجول با دیدن این موضوع ، فهمید که قضاوتش درباره جفتش اشتباه بوده و از کرده خود خیلی پشیمان شد ، ولی دیگر برای توبه کردن خیلی دیر شده بود و او به خاطر قضاوت نادرستش تا آخر عمر با ناراحتی زندگی کرد

[ چهار شنبه 30 تير 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:44 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 839

داستان شماره 839

 

پر رو بازی

 

بسم الله الرحمن الرحیم

یه کلاغ و یه خرس سوار هواپیما بودن کلاغه سفارش چایی میده چایی رو که میارن یه کمیشو میخوره باقیشو می پاشه به مهموندار
مهموندار میگه چرا این کارو کردی؟ 
کلاغه میگه دلم خواست پررو بازیه دیگه پررو بازی! چند دقیقه میگذره باز کلاغه سفارش نوشیدنی میده باز یه کمیشو میخوره باقیشو میپاشه به مهموندار
مهموندار میگه : چرا این کارو کردی؟
کلاغه میگه دلم خواست پررو بازیه دیگه پررو بازی
بعد از چند دقیقه کلاغه چرتش میگیره 
خرسه که اینو میبینه به سرش میزنه که اونم یه خورده تفریح کنه
مهموندارو صدا میکنه میگه یه قهوه براش بیارن قهوه رو که میارن
یه کمیشو میخوره باقیشو میپاشه به مهموندار مهموندار میگه چرا این کارو کردی؟
خرسه میگه دلم خواست پررو بازیه دیگه پررو بازی
اینو که میگه یهو همه مهموندارا میریزن سرش و کشون کشون تا دم در هواپیما میبرن که
بندازنش بیرون خرسه که اینو میبینه شروع به داد و فریاد میکنه
کلاغه که بیدار شده بوده بهش میگه: آخه خرس گنده تو که بال نداری مگه
مجبوری پررو بازی دربیاری
!!!!!!!!

 

[ چهار شنبه 29 تير 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:42 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 838
[ چهار شنبه 28 تير 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:41 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 837

داستان شماره 837

 

داستان بسیار زیبای دو بازرگان بسیار آموزنده برای تجار


  بسم الله الرحمن الرحیم
روزی دو بازرگان به حساب معامله هایشان می رسیدند.در پایان،یکی از آن دو به دیگری گفت: طبق حسابی که کردیم من یک دینار به تو بدهکار هستم. بازرگان دیگر گفت:اشتباه می کنی!تو یک و نیم دینار به من بدهکار هستی؟
آن دو بر سر نیم دینار با هم اختلاف پیدا کردند و تا ظهر برای حل آن با هم حرف زدند اما باز هم اختلاف ،سر جایش ماند
هر دو بازرگان از دست هم خشمگین شدند و با سر و صدا تا غروب آفتاب با هم در گیر بودند
سر انجام بازرگان اولی خسته شد وگفت: بسیار خوب! تو درست می گویی! یک روز وقت ما به خاطر نیم دینار به هدر رفت. سپس یک و نیم دینار به بازرگان دوم داد
بازرگان دوم پول را گرفت و به سمت خانه اش به راه افتاد
شاگرد بازرگان اولی پشت سر بازرگان دوم دوید و خودش را به او رساند و گفت:آقا،انعام من چی شد؟
بازرگان ،ده دینار به شاگرد همکارش انعام داد. وقتی شاگرد برگشت بازرگان اولی به او گفت :مگر تو دیوانه ای پسر؟
کسی که به خاطر نیم دینار ،یک روز وقت خودش و مرا به هدر داد چگونه به تو انعام می دهد؟! شاگرد ده دینار انعام بازرگان دومی را به اربابش نشان داد.آن مرد خیلی تعجب کرد و در پی همکارش دوید و وقتی به او رسید با حیرت از او پرسید: آخر تو که به خاطر نیم دینار این همه بحث و سر و صدا کردی، چگونه به شاگرد من انعام دادی؟! بازرگان دومی پاسخ داد:تعجب نکن دوست من، اگر کسی در وقت معامله نیم دینار زیان کند در واقع به اندازه نیمی از عمرش زیان کرده است چون شرط تجارت و بازرگانی حکم می کند که هیچ مبلغی را نباید نادیده گرفت و همه چیز را باید به حساب آورد،اما اگر کسی در موقع بخشش و کمک به دیگران گرفتار بی انصافی و مال پرستی شود و از کمک کردن خود داری کند نشان داده که پست فطرت و خسیس است
پس من نه می خواهم به اندازه نیمی از عمرم زیان کنم و نه حاضرم پست فطرت و خسیس باشم

 

[ چهار شنبه 27 تير 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:40 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 836

داستان شماره 836

داستان زیبای صدای مادر


  بسم الله الرحمن الرحیم
دیشب خواب پریشونی دیده بودم. داشتم دنبال کتاب تعبیر خواب می‌گشتم
که مامان صدا زد امیر جان مامان بپر سه تا سنگک بگیر
اصلا حوصله نداشتم گفتم من که پریروز نون گرفتم. مامان گفت خوب دیروز مهمون داشتیم زود تموم شد
الان هیچی نون نداریم. گفتم چرا سنگگ، مگه لواشی چه عیبی داره؟ مامان گفت می‌دونی که بابا نون لواش دوست نداره
گفتم صف سنگگ شلوغه. اگه نون می‌خواهید لواش می‌خرم. مامان اصرار کرد سنگک بخر، قبول نکردم
مامان عصبانی شد و گفت بس کن تنبلی نکن مامان حالا نیم ساعت بیشتر تو صف وایسا
این حرف خیلی عصبانیم کرد. آخه همین یه ساعت پیش حیاط رو شستم. دیروز هم کلی برای خرید بیرون از خونه علاف شده بودم. داد زدم من اصلا نونوایی نمیرم. هر کاری می‌خوای بکن
داشتم فکر می‌کردم خواهرم بدون این که کار کنه توی خونه عزیز و محترمه اما من که این همه کمک می‌کنم باز هم باید این حرف و کنایه‌ها رو بشنوم. دیگه به هیچ قیمتی حاضر نبودم برم نونوایی. حالا مامان مجبور میشه به جای نون برنج درسته کنه. این طوری بهترم هست. با خودم فکر کردم وقتی مامان دوباره بیاد سراغم به کلی می‌افتم رو دنده لج و اصلا قبول نمی‌کنم. اما یک دفعه صدای در خونه رو شنیدم. اصلا انتظارش رو نداشتم که مامان خودش بره نونوایی. آخه از صبح ده کیلو سبزی پاک کرده بود و خیلی کارهای خونه خسته‌اش کرده بود. اصلا حقش نبود بعد از این همه کار حالا بره نونوایی. راستش پشیمون شدم. کاش اصلا با مامان جر و بحث نکرده بودم و خودم رفته بودم. هنوز هم فرصت بود که برم و توی راه پول رو ازش بگیرم و خودم برم نونوایی اما غرورم قبول نمی‌کرد
سعی کردم خودم رو بزنم به بی‌خیالی و مشغول کارهای خودم بشم اما بدجوری اعصبابم خورد بود. یک ساعت گذشت و از مامان خبری نشد. به موبایلش زنگ زدم صدای زنگش از تو آشپزخونه شنیده شد. مامان مثل همیشه موبایلش رو جا گذاشته بود. دیر کردن مامان اعصابمو بیشتر خورد می‌کرد. نیم ساعت بعد خواهرم از مدرسه رسید و گفت: تو راه که می‌اومدم تصادف شده بود. مردم می‌گفتند به یه خانم ماشین زده. خیابون خیلی شلوغ بود. فکر کنم خانمه کارش تموم شده بود
گفتم نفهمیدی کی بود؟
گفت من اصلا جلو نرفتم
دیگه خیلی نگران شدم. یاد خواب دیشبم افتادم. فکرم تا کجاها رفت. سریع لباسامو پوشیدم و راه افتادم دنبال مامان. رفتم تا نونوایی سنگکی نزدیک خونه اما مامان اونجا نبود. یه نونوایی سنگکی دیگه هم سراغ داشتم اما تا اونجا یک ساعت راه بود و بعید بود مامان اونجا رفته باشه هر طوری بود تا اونجا رفتم، وقتی رسیدم، نونوایی تعطیل بود. تازه یادم افتاد که اول برج‌ها این نونوایی تعطیله. دلم نمی‌خواست قبول کنم تصادفی که خواهرم می‌گفت به مامان ربط داره. اما انگار چاره‌ای نبود. به خونه برگشتم تا از خواهرم محل تصادف رو دقیق‌تر بپرسم
دیگه دل تو دلم نبود. با یک عالمه غصه و نگرانی توی راه به مهربونی‌ها و فداکاری‌های مامانم فکر می‌کردم و از شدت حسرت که چرا به حرفش گوش نکردم می‌سوختم. هزار بار با خودم قرار گذاشتم که دیگه این اشتباه رو تکرار نکنم و همیشه به حرف مامانم گوش بدم وقتی رسیدم خونه انگشتم رو گذاشتم روی زنگ و با تمام نگرانی که داشتم یک زنگ کشدار زدم. منتظر بودم خواهرم در رو باز کنه اما صدای مامانم رو شنیدم که داد زد بلد نیستی درست زنگ بزنی …..؟
تازه متوجه شدم صدای مامانم چقدر قشنگه
یه نقس عمیق کشیدم و گفتم الهی شکر
و با خودم گفتم قول‌هایی که به خودت دادی یادت نره

 

[ چهار شنبه 26 تير 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:37 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 835
[ چهار شنبه 25 تير 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:36 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 834
[ چهار شنبه 24 تير 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:30 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 833

داستان شماره 833

کوهنورد


بسم اله الرحمن الرحیم
کوهنوردی در سرمای زمستان و برف تصمیم به صعود کوهی گرفت ؛ شروع کرد به بالا رفتن از کوه . شب شد تصمیم گرفت مصافتی رو ادامه بده و بعد توقف کنه همینجوری که داشت از کوه بالا می رفت پاش لیز خورد و پرتاب شد همینجور که داشت توی زمین و هوا سقوط می کرد ،  فریاد زد خداااا ... طنابش گیر کرد و بین زمین و هوا معلق موند . خدا گفت چیه ؟ - گفت نجاتم بده! خدا گفت مطمئنی من می تونم نجاتت بدم ؟ - گفت مطمئنم اگه اطمینان نداشتم تو رو صدا نمی زدم . خدا گفت شک نداری ؟! کوهنورد گفت "شک ندارم!" خدا گفت : پس طناب رو قطع کن و به من تکیه کن ! کوهنورد یه کم فکر کرد با خودش گفت این طنابه که محکم گرفتم  اگه اینو ببرم خدا کوش؟! به هوا تکیه کنم ؟! نه مثل اینکه سر کاریه!.  به جای اینکه به حرف خدا گوش کنه ، خودشو لوله کرد و محکم چسبید به طناب .  دو سه روز بعد ، بومی هایی که از اون محل عبور میکردند ، جنازه یخ زده ای رو دیدند که به طنابی مچاله شده بود "در حالی که نیم متر با زمین فاصله نداشت

 

[ سه شنبه 23 تير 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 23:56 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


صفحه قبل 1 2 صفحه بعد